نور برخاسته از چشم بی شک بر دل می نشیند اگر خاستگاهش دل باشد بگذار شعله را سرکشی کند بسوزاند تا دودش راهبر چشم ِمنتظر باشد در این وادی تنهایی فانوس نگاهت را از این مسافر ره گم کرده در این دریای پرتوفان دریغ نکن ـکوروش)
در نگاه منتظر شاید همه چیز بوی از امید داشته باشد اما برای کسی که برای کوچیدن مهیا شده هرگز....
حس کبوتر به بامی که تعلق دارد قابل توصیف نیست . حتی اگر چشمانش را ببندی و کرورها جریب آنطرفتر رهایش کنی به هوایش باز خواهد گشت . کبوتر عشق را سخت می توان شناخت !
درست میفرمایید...راست است که میگویند بین حرف و عمل فاصله است...
سارا
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 ساعت 07:37 ب.ظ
دوست دارم یک نفر بیاید و کوچ بهاری تو را بردارد و ببرد تا دوردست ها تا که دست ِفکر و خیالم به آن نرسد !
یعنی میشه یکی بیاد؟
سارا
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ
حالا که رفته ای تعجب می کنم چرا کفش هایت را نپوشیده ای!؟
"محمدرضا عبدالملکیان"
من نیز متعجب همینم....
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
نور برخاسته از چشم


بی شک
بر دل می نشیند
اگر خاستگاهش
دل باشد
بگذار شعله را
سرکشی کند
بسوزاند
تا دودش
راهبر چشم ِمنتظر باشد
در این وادی تنهایی
فانوس نگاهت را
از این مسافر ره گم کرده
در این دریای پرتوفان
دریغ نکن
ـکوروش)
در نگاه منتظر شاید همه چیز بوی از امید داشته باشد اما برای کسی که برای کوچیدن مهیا شده هرگز....
کمی
فقط کمی
مترسک را بچرخان
دستانش خسته ست
باور نمی کنی ؟
من با او همکلامم
شبیه مترسک شده ام....تلخ و سرد و گزنده....
سلام
خیلی قشنگ بود
واقعا لذت بردم
دو بار خوندمش
بسیار خوب
سلام نازنینم خوبی؟نگران احوالت هستم...سعی کن با نوشتن ارام شوی مثل همیشه...مثل من
آنچه از کوچ پرنده می ماند حسرتی بر دل اوست ...
به شوق داشتن آشیانه ای برای ماندن .
حسرتی تلخ وکشنده...
ای دوست همیشه امدنت مفتخرم میکند..برای هدیه ارزشمندتان همیشه ثنا گویم....
حس کبوتر به بامی که تعلق دارد قابل توصیف نیست .
حتی اگر چشمانش را ببندی و کرورها جریب آنطرفتر رهایش کنی
به هوایش باز خواهد گشت .
کبوتر عشق را سخت می توان شناخت !
درست میفرمایید...راست است که میگویند بین حرف و عمل فاصله است...
دوست دارم
یک نفر بیاید و
کوچ بهاری تو را
بردارد و ببرد تا دوردست ها
تا که دست ِفکر و خیالم
به آن نرسد !
یعنی میشه یکی بیاد؟
حالا که رفته ای
تعجب می کنم
چرا کفش هایت را نپوشیده ای!؟
"محمدرضا عبدالملکیان"
من نیز متعجب همینم....